عادت کردم

این حال من است

عادت کردم

این حال من است

من باب ِ خودشخصیت بازی تنها با خاندن یک صفحه

وقت جنگ و صلح می خانم حس می کنم خودم یک کتاب هستم. از آن لحاز نه. از آن یکی لحاظ. و وقتی میلان کوندرا می خانم حس می کنم چشم هایم می تواند درون همه چیز را ببیند.. و واقعن می بیند. یعنی من که تا چند وقت بعد از خاندن کتاب های کوندرا درون آدم ها را از کارهای ساده ی روزانشان می توانم حدس بزنم و اکثرن گاهی اقلن خیلی کمی درست. زمانی هم که ناباکوف می خانم عاشق رنگ قرمز می شوم. به دکمه ها ، به فرم ها و به جزئیات توجه می کنم. حوصله ندارم که بنویسم وقتی مثلن همینگوی می خانم چه می شود و وقتی سارتر می خانم چه. 

خوب. بلی. هنوز هم خسته ایم. نه از دیروز. از همین امروز. هر روزی که می آید...هر روزی که می آید...نمی دانم. ولی هر روزی که می آید.

نظرات 2 + ارسال نظر
منیژه سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ق.ظ

اما خستگی من در این نیمه شب پر ترس و وحشت تابستانی که استخوانهایم در آن میسوزد با دیدن وبلاگ جدیدت بدر رفت ...ممنون از لطفت

منیژه سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ق.ظ

یادم رفت بهت بگم می دونی من رو کافکا بدبخت کرد:)

چه بد :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد