تیشرتی که پوشیدهبود را میبوییدم. حولهی استفاده شدهاش را به دماغ و دهنم میمالیدم تا شاید آخرین ذرات تنش را به درون بکشم. روبالشتی را هنوز عوض نکردهام. دلم نمیرود ملحفهها را عوض کنم. لیوان قهوهاش هنوز روی میز صبحانه مانده، کاسهی شیر و کرنفلکسش در کنار لیوان. هر دو خشک شدهاند. من هم خشک شدم. دلم میخواهد تا روزها فقط بخوابم تا درد این اعتیاد از تنم در برود. کاش من را مورفین و خوابآور تزریق میکردند و یک هفته میخواباندند.
کاش مرا تا دیدار بعدی میخواباندند.
شنای قورباغه. کرال سینه. کرال پشت. چقدر در استخر دست و پا زدم. آخرش هم قند و فشارم با هم افتاد و به همان شکلاتی که در جیب کتم در کمد داشتم پناه بردم. یک گاز به شکلات زدم و چشمانم را بستم. آب روی پوستم میلغزید و سردم شدهبود. دستهایم توان نداشت حتی قطرههای درشتی که از روی موهای خیسم روی چشمهایم میریزد را پس بزند. کمکم آبی که میچکید با اشکهایم مخلوط شد. خوب شد در استخر بودم. چشمهای قرمز در استخر را کسی نمیفهمد که از گریه بوده یا از کلر آب.
در راه برگشت در اتوبوس آهنگ سامرسالت را گذاشتم و تپش قلبم شدیدتر شد. تو از لای تمام عضلاتم بیرون میزدی. تو از چشمانم جاری میشوی. صدسال از آخرین باری که دیدمت گذشته اما هنوز چشمانت و فقط چشمانت کمی آرامم میکند. آن وقتهایی که به خودکشی فکر میکنم چشمانت نخی میشود که به خود زندگی وصلم میکند. صد سال گذشته و هنوز توی اتوبوس گم میشوم. ایستگاه اشتباه. از گریه جشمانم تار میشود. آن روز در میدان هوگو لبهی جدول نشسته بودم و انقدر زار میزدم که دختری آمد کنارم نشست پرسید کمک میخواهم یا نه. نه من کمک نمیخواهم. کار من از کمک گذشته.
گاهی به آغوشت فکر میکنم که به اندازهی عرض زایندهرود برایم باز شدهاست
گاهی به خوابم میآید بوی پشت گردنت
گاهی قبل از باز کردن دوش حمام حالت مژههای چشمهایت جلوی چشمانم ظاهر میشود
این گاهیها شده هر لحظه از زندگیام
بختک. نامش خندهدار است اما خودش نه. با چنگالهای نامرئیاش وزنش را روی بدنم میاندازد و پاهایم را بیحس میکند. شبهی در کنار تختم نشستهاست. وقتی شبه ظاهر میشود آنوقت دیگر از ترس جیغ میزنم و بختک میپرد و میرود. میرود تا چند وقت بعد دوباره به سراغم بیاید.
آن حالت بین خواب و بیداری، آن حالتی که مطمئنی بیداری اما وقتی بیدار میشوی فکر میکنی خوابی بیش نبوده، اما میدانی که بوده. دوباره بختک به جانم افتاد. اینبار در مدرسه. فکر کنم ده دقیقهایی طول کشید تا جان نکبتش را از روی من بکند و ببرد. آخرین بار که سراغم آمده بود زمستان پارسال حوالی ماه فوریه بود. مادرم معتقد است از سردی خوردن زیاد هنگام شام است، مخصوصا پنیر ''مادر جان با پنیر حتما چند گردو و زیتون بخور''. باشد مادرم. روی چشمم. از خدایم است که این بختک از سر سردی خوردن باشد. بار آخر (یعنی فوریه پارسال) پزشکم معتقد بود در اثر خونریزی زیاد این حالت دم صبح برایم پیش آمده است. خون ریزی زیاد فشار خونم را پایین انداخته است و آنوقت بختک را روی انداخته است. اما سهشنبه شب پنیرم را با مقادیر زیادی زیتون همراه کرده بودم. خونریزی هم مدتهاست که نداشتهام. بیماریام هم چند وقتیاست که آرام گرفتهاست. پس تو از کجا پیدایت شد ای بختک بختبرگشته؟ در گوگل سرچ کردم ''بختک''. از دلایل آن به اضطرابهای مدوام اشاره شده است. آخر چرا سر هر نخی را میگیرم انتهایش به اضطراب میرسد؟ چرا یکبار به دریا نرسید؟ چرا یکبارش به رستورانی در تخت طاووس تهران نرسید؟ چرا یکبار به تو نرسید؟
ای بختک بختبرگشته. روی من میافتی آخر و عاقبتی نداری.
دستهایم را جلوی بدنم نگهداشتهام تا در تاریکی به دری دیواری چیزی نخورم. مانند نابیناها. مدام جلوتر میروم. صدای دریا را میشونم اما دستهایم به جایی نمیرسند. صدای باد و باران را میشنوم اما قطرهایی روی دستهایم نمیچکد. من قدم به قدم جلو میروم اما صدای دویدن بقیه را میشنوم. شاید آنها کور نیستند. شاید آنها چراغی دارند. اما من حتی گوشهایم هم انگار درست کار نمیکند. پس کجاست دریایی که صدایش گوشم را کر کردهاست؟ کجاست این باد و بارانی که فقط دلم را شور میاندازد اما نه بویی دارد نه اثری. دستهایم مدام به این دیوار و آن دیوار میخورد. نکند در چهاردیواریایی محبوس شدهام و دور خودم میچرخم گویی که دارم جلو میروم؟ نکند پشت این دیوار دریا نشستهاست و باران بوی خیسی میدهد و باد چترها را در هم میشکند؟ برای رضای خدا چراغی به من بدهید. قدمهایم را میشمارم. یک دو سه چهار تا بیست. دستهایم به دیوار میخورد. کمی مسیرم را عوض میکنم و باز میشمارم. تا سی اینبار. باز دیوار. باز صدای دریا بدون بوی نمک. کمی به راست متمایل میشوم و ادامه میدهم. اینبار ده قدم و بعد دیوار. بعد از آن سی قدم و دیوار. بعد از آن پانزده قدم و دیوار. باز دیوار.
نمیدانم چقدر بین خودم و خودم فاصله است از پارسال تا امسال. خاطرات پارسال محو و خاکستریاند، رنگ ابرهای اینجا. پارسال برایم یعنی خفه شدن در نیمهی شب، پارسال یعنی بخوان و ببین و گریه کن. از پارسال میترسم، از خاطراتش فقط طعم زهر باقی مانده. پارسال برایم ینی روزهای بارانی در فضای دربسته، پارسال برایم گریههای بیپایان، روزهای کوتاه، پارسال برایم آرزوی مرگ و زندگی همزمان. پارسال برایم تا همین امروز کشآمده. پارسال برایم ده روز دیگر دوباره آغاز میشود.
خوابت را دیدم. در خواب میبوییدمت. خسته و خونی بودم. در ماشین سرم را روی شانهات جا کردم. بینمان یک کیسه پر از خون بود. برایت سخت بود هم رانندگی کنی هم شانهات را سرپناهم. اما کردی. از خواب که بیدار شدم هنوز بوی تو را میدادم. بوی دلنشین دستهایت. اما در خواب مرا به دست کس دیگری سپردی. مرا به جایی بردی و سپردی به غریبه. رهایم کردی. کاش بویت را میتوانستم نگه دارم. کاش شانهات را چند روزی قرض میگرفتم. کاش مرا سفت در آغوش میگرفتی. کاش مرا دست غریبه نمیسپردی.
ضربان قلبم بالا میرود. سرم سبک میشود و بیاختیار به اینور و آنور خم میشود. در دلم سنگی کاشتهاند. وسط شکمم. آنجا که رودهها به هم پیچیدهاند. همان گرگی شدهام که مادر شنگوول و منکول شکمش را با سنگ پر کرد. درون شکمم را با سنگ پر کردهام و حالا در حال غرق شدنم. دست و پای الکی میزنم. منتظر ساعت قرصهایم مینشینم. مادر میگوید صبر داشتهباش. آخر چه بگویم مادرم. غرق شدن صبر نمیشناسد. باید کمی گریه کنم تا سبک شوم. اگر این گریه را هم از من بگیرند چه برایم میماند دیگر. کاش گریه هم قرص داشت. قرص گریه را میخوردم و یک وعده مفصل اشک میریختم. بعد کمی از سنگینی سنگهای شکمم کم میشد. مادر شنگول و منگول اشتباه کرد. من گرگ نبودم. و خودم همیشه ازین گرگ ترسیدهام. گرگ پشت در اتاقم نشستهبود. خودم گولش را خوردم. مثل شنگول و منگول. اما حالا خود گرگ شدهام، آنقدر که تمام وجودم را خوردهاست.
دست و پا زدن چه فایده وقتی عاقبتم غرق شدن است.
با هر سوال و جواب شخم میخورم. «از آن جایی که هستی راضی هستی؟» «کارت دقیقا چیست؟» «بعد از آن چه تصمیمی داری؟» «از تصمیمی که گرفتی راضی هستی؟» «چرا رفتی؟» «چرا نماندی؟» «چرا برگردی؟» «چرا برنگردی؟»
هر سوال گاوآهنیست سنگین بر زمین ذهن و جان خستهام. راضیام؟ بخدا که نمیدانم. میمانم؟ بخدا قسم که نمیدانم. چرا رفتی؟ نمیدانم. چرا برنگردی؟ نمیدانم. سخت است؟ نمیدانم. میارزد؟ نمیدانم.
بیمارگونه و خستهام. قرصها اثر نمیکنند. خودم بر علیه خودم شوریدهام: خوشی و آسودگی خاطر حرام. چند صباحی که قرار بود به لطافت بگذرد حرام. خوشی بر من حرام. آسودگی حرام. خودآگاهم است یا ناخودآگاهم؟ کدامشان چنین دشمنی کینهتوز شدهاند؟ نمیدانم.
شب چهارشنبهسوری شده باز و من توی اتاق نشستهام. دیوارهای اتاق از همیشه بلندترند. پنجرهها از همیشه سنگیتر. کاش بودم و رژ لب قرمزم را میزدم و از روی آن آتش سرخ میپریدم. کاش بودم و با اکراه آن پشت و پسل باغ میرقصیدم و مینوشیدم. کاش بودم و زریام را میدادم، سرخیات را میگرفتم. کاش هیچ وقت، وقت رفتن نشده بود.
به مادرم میگویم پادکستی در مورد اخراج دانشجویان از دانشگاه بعد از انقلاب فرهنگی گوش دادم. این را شنید و با یک دست چشمهایش را پوشاند. خجالت کشید. دیگر ادامه ندادم. نمیتوانم بازخواستش کنم. دوست ندارم او را در این سن و سال به محاکمه بکشم. اما هربار تشری بهم میزنیم. من به او میگویم ببین چهها که نکردی. پدرم از آن سوی خانه پاسخ میدهد حالا ببینیم خودتان چه میکنید با این همه ادعا. میگویم پدرم من کجا ادعا دارم. من در هیچکجای این داستان حقی برای ادعا ندارم. خاک بر سرم. نظارهگر این آتشفشان بودن و خود را پس کشیدن.
چه هایکوی زیبایی برایم نوشتهبودی.
ميشه توى همين شلوغي ها
مثل شب مجتمع پارك
باز ببينمت!
کاش توی این شلوغیها میمردم.
دیگر روی بدنم پوست ندارم. هر باد و سوزی که میآید مستقیم به گوشت و رگهایم برخورد میکند. خونی اما از من به زمین نمیریزد. آخر اصلا خونی در بدنم نمانده. همین دو هفتهی پیش آزمایش خون دادم. آنقدر در دو ماه اخیر هر روزش را پریود بودهام که دیگر خونی در بدنم نمانده که روی زمین بچکد. شدهام یک حجم فراگیر گوشت و استخوان. بیپوست، بیخون. در رگهایم چه میگذرد؟ نمیدانم. یخ کردهام اما جریان داغی درونم موج میزند. در دلم، در قلبم، در چشم و سرم، هزاران چشمه میجوشد. تپش قلبم قطع نمیشود. دنبال گوشیام میگردم. خواهرم پیام دادهاست "خیابان امروز خیلی شلوغ بود." همین گوشت و استخوانی که برایم باقیماندهاست به جنبش میافتد. حالا دنبال مدادم میگردم.
مست از شراب دستساز ارمنی، شیشه عقب تاکسی را پایین کشیدم و هوای تهران، آن هوای بد، مومنم کرد.
در یادم ماندهایی. بویت، روی ماهت، چشمهایت، بیشتر از همه اما صدایت. شاید برای همین فروغ گفته تنها صداست که میماند. حالا با یاد صدایت چکار کنم، کدام دردم را دوا کنم، کدام خانه را با آن نو نوار کنم، دوای کدام زخم کنم. خاطراتم به هیچ دردی نمیخورند. خاطرات خندهها، چشمها، تماس لبها، گریهکردنهای شبانه. خاطراتم حسرت خودم را برمیانگیزند. نمیدانم کجا ایستادهام. کاش به من میگفتی در کجا نگه دارم، کجا فرمان را بچرخانم و دور بزنم. کاش تلفن را برمیداشتی و زنگ میزدی و میگفتی بیا این داستان را تمام کنیم، بگویی "بذار بیایم پیشت و دیگر نروم". اما این کار را نمیکنی. چون خودم خواستم. حالا فقط خاطرات بهدرد نخور دارم. خاطرهی اولین باری که انگشتهایت را روی ساعد دستم کشیدی. به چه دردم میخورد این خاطره. آخر خاطره اگر ادامه نیابد، اگر به لحظهی حال نرسد، واقعا به چه دردی میخورد؟ چقدر صدای آهنگ بلند است. خستهام. چقدر امشب این بار شلوغ است دوست ندارم. چقدر احساس بیپناهی میکنم.
در آشپزخانه نشستهبودم. پنجره باز رو به خیابان، بطری آبجو کنار دستم، گوشت و پیاز روی گاز. ناگهان نسیمی رسید و در لحظه گمان کردم که خانهام. خانهی خودم در اصفهان. اما نبودم.
به رحیمی گفتم چرا از این پسر خشمگین شدم. گفتم از شنیدن اینکه او به دنبال دختری سالها پیش تا نیوزیلند و تایوان سفر کرده خشمگین شدم. چون مرا یاد خودم انداخت. زیرا ناگهان آینهایی شد از من، از خودم، از فریده. به رحیمی گفتم از احمق بودنش خشمگین شدم. رحیمی پاسخ داد تو دنبال احمقتر از خودت میگردی. راست میگوید. چقدر مرا میشناسد. پاسخ دادم این پسر نقطهضعفی از خودش به من نشان داد که نباید نشان میداد. حالا دیگر از سرم بیرون نمیرود. آخر پسر احمق، به خاطر دختری تا آن سر دنیا رفتهایی بعد خاطرهاش را برای دختری دیگر تعریف میکنی؟ البته که از خدا بیخبر نمیداند در بند چه هیولایی گیر افتادهاست. هنوز نمیداند. نمیداند چطور کمکم طناب احساساتم را دورش حلقه میکنم. بعد تنگ و تنگتر میکنم و بعد میکشانمش.
لیوان دوم آبجو را که داشتم سر میکشیدم برایم ماجرای سفر نیوزیلند و تایوان را تعریف کرد. من که دیگر گوش نمیدادم. احساساتم شدهبود آمیختهایی از خشم و حجالت. خشم از اینکه داستان پر پیچ و خم عشق من را داشت زیباتر و حتی پرظمظراقتر از زبان خودش میگفت. و خجالت از اینکه چقدر این داستان سادهلوحانه و مزبوحانه بود، هست. چقدر مزبوحانه جوانی کردم.
لیوان سوم آبجو را سر کشیدم و به طناب پوسبدهایی در دستم نگاه کردم. طناب پوسیدهایی که نسیم سفت دورم پیچیدهبود و حالا تنها جنازهایی ازش باقی ماندهاست. به دستانم زل زدم، طناب دیگر نبود. به این پسر روبهرویم زل زدم، چه پسر احمقی.
I put the mask on my face and shook my hand for the bus. The bus stopped right in front of me. I always enjoy it when the bus drivers stop right where you're standing, a little fling of pleasure. I pulled out my wallet. The cute little wallet that I bought on the trip to Malaysia in 2017. I opened it to bring out my bus card. It was then that a strange coin fell out of my wallet. I took the coin and started to look at it. Couldn't recognize where does it come from or it belongs to what country. I was still and stared at the coin when I noticed the angry eyes of the bus driver on me, trying not to yell until now. I finally found my card, I beeped it and murmured merci to the driver. fortunately, there was a free sit so I could sit on it. I brought out the coin and looked at it closely. I could hardly read the name of Georgia on it. But this wasn't possible. I went to Georgia in 2016, one year before even buying this wallet. How could it possibly get to this wallet and stays there for six years? I closed my eyes. That wasn't easy for me to think about that trip. I went there with my ex so-called boyfriend. It was amazing, the country, the food, the weather, everything was wonderful. And he had those beautiful eyes. But nothing has left from that trip, recently I threw away the only pants that I was wearing since then. Now the pants are gone as well as other things, himself too. Here arrived this strange coin from the past. I didn't cry. I just had a short moment of freezing sensation under my skin, a second later it was gone. Like everything else, that coin too.
برای سیزدهبهدرم «بیا بنویسیم» مهستی را گذاشتهام. خودم را از زیر صد لا پتو و لباس و حال بد بیرون کشیدم، خودم را به آخرین روز هفتسینم رساندم، تا سبزهی امسال را هم گره بزنم.
لقمه از گلویم پایین نمیرود. این عدس پلو که تقلید غمگینی از عدسپلوهای مادرم است، مریضاحوالترم میکند.
رژ صورتی پر رنگم را بر لبهایم کشیدم و از آن اتاق لعنتی بیرون زدم. رژ صورتی؟ دختر تو کی رژ صورتی خریدی که حالا بخواهی خشمت را با آن خالی کنی؟ باری. در را بهم کوبیدم و هدفونها را که صدای ابی از آن سرازیر میشد را در گوشهایم چپاندم. به دل بهار دویدم. به تن شکوفهها مالاندم خودم را. آنقدر نفس بکشم که ششهایم به نفسنفس بیفتند. ای بهار عزیز من. ای بهار بیچارهی من. ای دخترک بیچاره گیرافتاده در اتاقی گوشهی این جهنم. ای صورتی و سبز و سفید، ای بوی یاس زرد، ای صدای کفترهای غرغرو، ای چهچهی بلبلهای جویای نام. ای بهار بیچارهی من.
میخواهم بتوانم دوباره بنویسم. بدون آنکه عاشق باشم. بدون آنکه از زخمی که کسی بر جای گذاشته بنویسم. میخواهم بنویسم که برای خودم نوشته باشمش.
دو شب پیش بود که باز خوابش را دیدم. در خواب آن موهای فرفریاش سفید سفید شدهبودند. در خواب، با همان ماشینی آمده بود دنبالم که آخرین بار دیدمش. همان روز که باران یک لحظه امان نمیداد، همان روز که گفت، یعنی حالا که خداحفظی کنیم دیگر همدیگر را نخواهیم دید. من گفتم آره. در خوابم عصبانی بودم از اینکه چرا دوباره دیدمش. آخ که چقدر من سرتقم.
چرا موهایش همه سفید شدهبودند؟ چرا مرا میخواست به مهمانی با دوستهایش ببرد؟ چرا من عصبانی بودم؟ چرا هنوز به خوابم میآیی؟
از خواب که پریدم
بالشتم بوی تو را میداد
تو از خواب من بیرون پریدهبودی
چگونه خندههایی که با دوست سر میکشم را در کلام بیابم. چطور بنویسم از اشکهایی که ریختیم از شادی، از عشق، از هم دیگر را داشتن. چطور حس با تو بودن را در حروف الفا بیابم. تو با کدام س، تو با کدام ز نوشته میشوی. تو در کدام غلط دستور زبان پنهان میشوی؟ تو در کدام نیم فاصله جا میگیری؟ تو اشک کدام خندهایی، دلدرد کدام قهقهه؟ تو بعد از چندمین پیک شراب سراغم میآیی؟ تو بعد از چندمین جام از یادم میروی؟ با رقص ایتالیایی میآیی، با قر دادن عربی میروی. تو حی و حاضری، مثل همین پاهایی که بر زمین میکوبند در این سال نو. تو در قفسهی سینهام ماندهایی. زیر دندههایم. در رگهای قلبم، در سلولهای دست و زبانم. تو، ای دوست من، هستی همانجایی که باید باشی. و تو هستی همانطور که شراب هست. موسیقی هست. تو هستی تا آنگاه که دیگر من نباشم.
خستهام. خوب نمیخوابم. مدام راه میروم. مدام کارهای بیهوده میکنم. رباطی از جنس گوشت و خون شدهام. چشمهایم باز نمیشود دیگر. بدتر از همه اینکه دلیلی پشت اینها نیست. وقتی خوب نمیخوابم نفرت به دلم راه باز میکند. از همه چیز و همه کس کینه میگیرم. من از همهی آدمهای اینجا دور و برم کینه دارم. قرنها و کیلومترها باید ازشان فاصله بگیرم تا دلم آرام شود. تا شاید خوابم ببرد.
من هم عوض شدهام. هنوز موی سفید ندارم اما خوابم شبیه خواب پیرها شدهاست. میبینی؟
از آرایشگاه که باز میگشتم غمگین بودم. دست غمم را گرفتم و دعوتش کردم به دلم، به قلبم، به تمام مغز و سرم. برایش کمی آهنگ غمگین خواندم. بغضم ترکید و غمم پرکشید و رفت.
انگار من با این وزنه در قلبم زادهشدهام. حالم خوباست. حالم عالیست. سالها بود اینطور خوب نبودم. شاید از بعد از جیجی. اما حالا انقدر بالا کشاندم خودم را، که دیگر همین وزنه در قلبم شده رفیق دور و نزدیکم.
صبح زود بود، نه آنقدر هم زود، هفت هفت و نیم گمانم. لپتاپ را مثل هر روز باز کردم تا باقی سریال را ببینم. زیرا وقتی صبحانه یا ناهار یا هر خوراکیایی بخواهم بخورم باید فیلمی گذاشتهشود تا مبادا تنهاییام با من روبه رو شود. اما امروز صبح دختر سریال غریبانه بغض کرد و از پسر جای خواب خواست. لیوان شیرموز در دست، بغض کردم. یک قلپ از شیرموزم خوردم اما بغضم ترکید. گلویم باد کرد. اشکهایم سرازیر شد. شیرموزها شور شدند اما گریهام تمام نشد.
حالا باید برای دخترم اسمی انتخاب میکردم. حالا باید هر روز مدل لباس کودک برای نرگس میفرستادم تا برایش آنها را ببافد. یکی دو تا برای نوزادیاش، یکی تا زیر زانو برای وقتی به تاتی تاتی کردن بیفتد. حالا باید نگران این میبودم که با بچهام به چه زبانی حرف بزنم.
سوگوار رویاهاییام که همه را با خودش برد.
برای ثبت در حافظهام: هنوز هم بامزه بود و با حرفهایش از همان لحظه اول مرا میخنداند. هنوز هم چشمهایش جادویی بود. هنوز هم مژههای فر خوردهاش میتوانست اسیرم کند. اما دیگر آن دوران گذشتهاست. دیگر حالا انگار جوانیام بهسر رسیدهاست. دیگر این کارهاش برایم رنگی ندارد. خدایا پنج سال گذشت.
باید بخوابم. چشمان عزیزم اما مدام بازیگوشی میکنند. فردا بعد از یک سال و نیم قرار است دیدارمان تازه شود. آرامتر از همیشهام اما دو سه شب است بدخوابم. سندروم گذر از عشق.
دیگر عاشق نیستم. دیگر اسیر نیستم. دیگر آرزوی مرگ نمیکنم.
پانوشت: باز عاشورا شدهاست و من تو را به یاد میآورم. تو که دستهایت گرم بود و قلبم را گرم میکردی.
روبهروی آن دریای غمگین، خسته و خاکستری ایستادهبودم که بلند در سرم داد زدم « تنها کسی که جای تو را در زندگیام میتواند پر کند، تنها جایگزین تو، منم. خود خودم».
روبهروی آینهی نهچندان تمیز حمام ایستادهام و خودم را مینگرم. حالا که باید جای تو را هم برای خودم پر بکنم، چقدر زیباتر شدهام.
دم گاز ایستادهام و پیاز خورد میکنم، پادکستی برایم میخواند و هوای تهران در ششهایم میدمد. با پیازها کمی گریه میکنم و به بیرون پنجره خیره میشوم. حالا همه چیز خیلی دور بهنظر میرسد، حالا که هرچقدر به مغزم فشار میآورم اما صدایش دیگر یادم نمیآید. پیازها را میریزم در ماهیتابه، اشکهایم را پاک میکنم و بلند در سرم داد میزنم «خودم کافیام»